ANSWERS OF A BRILLIANT STUDENT WHO OBTAINED 0 But I would have given him 100

Q1. In which battle did Napoleon die?
* his last battle

درکدام جنگ ناپلئون مرد؟
در اخرین جنگش

Q2. Where was the Declaration of Independence signed?
* at the bottom of the page

اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟
در پایین صفحه

Q3. How can u drop a raw egg onto a concrete floor without cracking it?
*Concrete floors are very hard to crack.

چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتنی بزنید بدون ان که ترک بردارد؟
زمین بتنی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد

Q4. What is the main reason for divorce?
* marriage

علت اصلی طلاق چیست؟
ازدواج

Q5. What is the main reason for failure?
* exams

علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
امتحانات

Q6. What can you never eat for breakfast?
* Lunch & dinner

چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟
نهار و شام

Q7. What looks like half an apple?
* The other half

چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟
نیمه دیگر ان سیب

Q8. If you throw a red stone into the blue sea what it will become?
* it will simply become wet

اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟
خیس خواهد شد

Q9. How can a man go eight days without sleeping ?
* No problem, he sleeps at night.

یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟
مشکلی نیست شبها می خوابد

Q10. How can you lift an elephant with one hand?
* You will never find an elephant that has only one hand..

چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟
شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد

Q11. If you had three apples and four oranges in one hand and four apple and three oranges in other hand, what would you have ?
* Very large hands

اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید کلا چه خوهید داشت؟
دستهای خیلی بزرگ

Q12. If it took eight men ten hours to build a wall, how long would it take four men to build it?
* No time at all, the wall is already built.

اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند چهارنفر ان را درچند ساعت خواهند ساخت؟
هیچ چی چون دیوار قبلا ساخته شده



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:34 | نویسنده : sahar teacher |

Everything is okay in the end. If it’s not okay, then it’s not the end
Don’t cry over anyone who won’t cry over you
Good friends are hard to find, harder to leave, and impossible to forget.
You can only go as far as you push.
Actions speak louder than words.
The hardest thing to do is watch the one you love, love somebody else.
If you think that the world means nothing, think again. You might mean the world to someone else.
When it hurts to look back, and you’re scared to look ahead, you can look beside you and your best friend will be there
True friendship never ends.
Good friends are like stars….You don’t always see them, but you know they are always there.
Don’t frown. You never know who is falling in love with your smile.
What do you do when the only person who can make you stop crying is the person who made you cry?
Love starts with a smile, grows with a kiss, and ends with a tear.

هرچیزی آخرش درست میشه. اگه درست نشد پس آخرش نیست
برای کسی که برات گریه نمی کنه، گریه نکن
پیدا کردن دوستان خوب سخته، ترک کردنشون سخت تره و فراموش کردنشون غیرممکنه
هر چی هل بدی همونقدر جلو می ری
کارها بلندتر از کلمات حرف می زنن
سخت ترین چیز، اینه که ببینی کسی رو که دوست داری، عاشق یکی دیگه باشه
اگه فکر می کنی که دنیا معنایی نداره، یکبار دیگه فکر کن.شاید بتونی با یکی دیگه دنیا رو معنا کنی
وقتی نگاه کردن به عقب سخته و ازنگاه کردن به جلو می ترسی، کنارتو نگاه کن و بهترین دوستت اونجا خواهد بود
دوستی واقعی هرگز انتها نداره
دوستان خوب مثل ستاره ها می مونن. همیشه اونا رو نمی بینی ولی میدونی همیشه هستن
اخم نکن.هیچ وقت نمی دونی چه کسی با لبخندت، عاشقت میشه
چه کار می کنی وقتی تنها کسی که میتونه جلوی گریه ات رو بگیره ، کسی باشه که باعث گریه ات شده
عشق با لبخندی شروعی میشه، با بوسه ای رشد می کنه و با اشکی خاتمه پیدا می کنه



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:29 | نویسنده : sahar teacher |

The Japanesehave alwaysloved fresh fish. But the water close to Japan has not held many fish for decades. So to feed the Japanese population,fishing boats got bigger and went farther than ever. The farther the fishermen went, the longer it took to bring thefish. If the return trip took more time, the fish were not fresh.

ژاپنی ها همواره عاشق ماهی تازه هستند. ولیآب نزدیک ژاپن برای چند دهه ماهی زیادی نداشت. بنابراین برای فراهم کردن غذای ژاپنیها ، قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافتی بیشتراز قبل را طی می کردند. هرچه ماهیگیراندورتر می رفتند، بیشتر طول می کشید تا ماهی بیاورند. اگر برگشتشان بیشتر طول می کشید ماهی ها دیگر تازهنبود

 

To solve this problem, fish companies installed freezers on their boats. They would catch the fish and freeze them at sea. Freezers allowed the boats to go farther and stay longer. However, the Japanese could taste the difference between fresh and frozen fish. And they did not like the taste of frozen fish. The frozen fish brought a lower price. So, fishing companies installed fish tanks.

They would catch the fish and stuff them in the tanks, fin to fin. After a little thrashing around, they were tired, dull, and lost their fresh-fish taste. The fishing industry faced an impending crisis! But today, they get fresh-tasting fish to Japan. How did they manage? To keep the fish tasting fresh, the Japanese fishing companies still put the fish in the tanks but with a small shark.

The fish are challenged and hence are constantly on the move. The challenge they face keeps them alive and fresh!

برای حل این مشکل، شرکتهای ماهیگیری فریزرهایی را در قایقهایشان نصب کردند . آنها ماهی های به دست آمده را در فریزر قرار می دادند. فریزرها این امکان را فراهم می کرد که قایقها دورتر بروند و بیشتر بمانند. ولیکن ژاپنی ها توانستند به تفاوت بین ماهی تازه و منجمد پی ببرند و آنها مزه ماهی منجمد را دوست نداشتند. قیمت ماهی منجمد کاهش پیدا کرد. بنابراین شرکتهای ماهیگیری مخزنهایی نصب کردند. 

آنها ماهی میگرفتند و درون مخزن قرار می دادند. ماهی ها پس از کمی تحرک، خسته می شدند و مزه تازه بودن خود را از دست می دادند. صنعت ماهیگیری دچار بحران قریب الوقوعی شد. ولی امروزه آنها ماهی های تازه به ژاپن می فرستند. چطور توانستند مدیریت کنند؟ برای اینکه طعم ماهی تازه بماند، شرکتهای ماهیگیری ژاپنی هنوز ماهی ها را در مخزنها قرار میدهند ولی با یک کوسه کوچک.

ماهی ها تقلا می کنند و از اینرو دائما در حال حرکتند. تلاشی که می کنند باعث می شود آنها تازه و سرحال باشند.


Have you realized that some of us are also living in a pond but most of the time tired and dull? Basically in our lives, sharks are new challenges to keep us active. If you are steadily conquering challenges, you are happy. Your challenges keep you energized. Don’t create success and revel in it in a state of inertia.


تاحالا به این پی بردید که برخی از ما در استخر زندگی می کنیم ولی بیشتر مواقع خسته و کسل هستیم؟ اساسا در زندگی ما، کوسه ها چالش های تازه ای هستند که ما را فعال نگه می دارند. اگر شما مدام در تکاپو باشید، شاد خواهید بود. تلاشهایتان است که  شما را پر انرژی نگه می دارد. در وضعیتی از سکون موفقیت را کسب نکنید و به آن شاد نباشید.

 

You have the resources, skills and abilities to make a difference. Put a shark in your tank and see how far you can really go! Cheers,

“Weakness of attitude becomes weakness of character” - Albert Einstein

 

شما منابع، مهارتها، و توانایی هایی را برای ایجاد این تفاوت دارید. کوسه ای را درون مخزنتان قرار دهید و سپس خواهید دید که واقعا چقدر می توانید پیش بروید.

” ضعف برخورد( یا نگرش)  موجب ضعف شخصیت می شود” آلبرت انیشتن



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:27 | نویسنده : sahar teacher |

داستان انگلیسی کوتاه با ترجمه فارسی  پروانه و پیله

. در این پست یک داستان انگلیسی کوتاه با ترجمه فارسی با موضوع پروانه و پیله قرار داده ایم.

butterfly & the cocoon
 
 A small crack appeared on a cocoon.
 
 A man sat for hours and watched carefully
 
 the struggle of the butterfly to get out of
 
 that small crack of cocoon. Then the butterfly stopped striving.
 

 

 It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying.

The man decided to help the poor creature.
 
 He widened the crack by scissors. The butterfly
 
 came out of cocoon easily,
 
 but her body was tiny and her wings were wrinkled.
 
 The ma continued watching the butterfly.
 
 He expected to see her wings become expanded to protect her body.
 
 But it didn’t happen! As a matter of fact,
 
 the butterfly had to crawl on the ground for the rest of her life,
 
 for she could never fly.
 
 The kind man didn’t realize that God had
 
 arranged the limitation of cocoon and
 
 also the struggle for butterfly to get out of it,
 
 so that a certain fluid could be discharged from
 
 her body to enable her to fly afterward.
 
 Sometimes struggling is the only thing we need to do.
 
 If God had provided us with an easy to live without any
 
 difficulties then we become paralyzed, couldn’t become
 
 strong and could not fly.
 Don’t worry, fight with difficulties and be sure
 
 that you can prevail over them.
 

 

ترجمه فارسی داستان انگلیسی " پروانه و پیله "
 

 شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظلاهر شد.
 
 مردی ساعت ها با دقت به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد.
 
 پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند
 
 به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند.
 
 با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ،
 
 اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود .
 
 انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد.
 
 در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند.
 
 مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده.
 
 به این صورت که مایع خاصی از بدنش ترشح می شود که او را قادر به پرواز می کند.
 
 بعضی اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام دهیم.
 
 اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا کرده بود
 
 در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز کنیم.



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:23 | نویسنده : sahar teacher |

در این پست یک داستان کوتاه انگلیسی یا English Short Story با موضوع آسانسور قرار دادیم. این داستان های کوتاه در سطح مبتدی به متوسط هستند و معمولا این داستان های کوتاه همراه با یک موضوع طنز آمیز و یا یک مفهوم آموزنده آورده میشود تا زبان آموز از محتوا و مفهوم متن نیز لذت ببرد.

داستان کوتاه انگلیسی آسانسور هم با یک محتوای ساده تقریبا طنز آورده شده است که امیدواریم مورد توجه قرار گردد. این داستان به همراه ترجمه فارسی قرار داده شده است.

The Elevator

آسانسور
 

An Amish boy and his father were in a mall. They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.

 

 

The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in my life, I don't know what it is."

While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.

The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.

They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.

Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.

The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother.

ترجمه داستان کوتاه و ساده انگلیسی با موضوع آسانسور

پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یک فروشگاهی شدندتقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای که می تونست از هم باز بشه

و دوباره بسته بشه.پسر می پرسه این چیه.پدر که هرگزچنین چیزی را ندیده بود جواب داد :پسر من هرگز چنین

چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.در حالی که داشتند با شگفتی

تماشا می کردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرک حرکت کرد و

کلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه کوچیک

در بسته شد و پسر وپدر دیدند که شماره های کوچکی بالای لامپ هابه ترتیب

روشن میشن.آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسیدبعد شماره ها

بالعکس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر ۲۴ساله خوشگل بوراز اون اومد بیرون . پدر در حالیکه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت :برو مادرت رو بیار



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:22 | نویسنده : sahar teacher |

A man with a gun goes into a bank and demands their money.

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

Once he is given the money, he turns to a customer and asks, 'Did you see me rob this bank?'

وقتی پول ها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

 

 

The man replied, 'Yes sir, I did.'

مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

The robber then shot him in the temple , killing him instantly.

.سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت

He then turned to a couple standing next to him and asked the man, 'Did you see me rob this bank?'

او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آن ها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

The man replied, 'No sir, I didn't, but my wife did!'

مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید.

Moral – When Opportunity knocks…. MAKE USE OF IT!

نکته اخلاقی: وقتی شانس در خونه شما را میزند. از آن استفاده کنید!



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:20 | نویسنده : sahar teacher |

داستان انگلیسی زن زرنگ

There was a man who worked all of his life and saved all of his

money. He was a real miser ١  when it came to his money. He loved

money more than just about anything, and just before he died, he

said to his wife, "Now listen, when I die, I want you to take all my

money and place it in the casket ٢ with me. I wanna take my

money to the afterlife."

 

So he got his wife to promise him with all her heart that when he

died, she would put all the money in the casket with him.

Well, one day he died. He was stretched out ٣ in the casket, the

wife was sitting there in black next to her closest friend. When

they finished the ceremony ۴, just before the undertakers ۵  got ready

to close the casket, the wife said "Wait just a minute!"

She had a shoe box with her, she came over with the box and

placed it in the casket. Then the undertakers locked the casket

down and rolled it away. Her friend said, "I hope you weren't

crazy enough to put all that money in the casket."

"Yes," the wife said, "I promised. I'm a good Christian, I can't lie.

I promised him that I was going to put that money in that casket

with him."

"You mean to tell me you put every cent of his money in the

casket with him?"

"I sure did. I got it all together, put it

into my account and I wrote

him a check."داستان کوتاه انگلیسی زن زرنگ طنز و خنده دار با ترجمهداستان کوتاه انگلیسی زن زرنگ طنز و خنده دار با ترجمه

معنی لغات سخت داستان انگلیسی زن زرنگ

۱٫miser :stingy خسیس
 2.casket : coffin ,تابوت
 3.stretch out : lie down ,قرار دادن
 4.ceremony :مراسم
 5.undertaker :کسی که کفن و دفن مرده را به عهده میگیرد

ترجمه فارسی داستان انگلیسی کوتاه زن زرنگ

مردی وجود داشت که همه زندگیش را کار کرده و به جمع آوری پول پرداخته بود. وقتی موضوع پولش میشد وی بسیار خسیس بود. او پول رو بیشتر از همه چیز دوست داشت.
درست قبل از مردنش به زنش گفت: گوش کن ، وقتی من مردم ازت میخوام همه پولام رو برداری و همراه من توی تابوت بذاری. میخوام پولام رو به اون دنیا ببرم.
بنابراین او از ه قلب از زنش قول گرفت که وقتی مرد، زنش پولاش رو در کنار او در تابوت بذاره
یه روزی او مرد. اونو توی تابوت قرار دادند. زنش اونجا در کنار یکی از دوستان نزدیکش نشسته بود.
وقتی اونا مراسم رو توم کردند و و درست قبل از مراسم کفن و دفن وقتی میخواستند در تابوت رو ببندند، زن گفت ، یک دقیقه صبر کنید. او یک جعبه کفش با خودش داست. نزدیک تابوت شد و جعبه را در تابوت گذاشت. بعد دفن کننده در تابوت را بست و پایین فرستاد.
دوست زن گفت امیدوارم انقدر دیوانه نباشی که همه پول رو درون تابوت گذاشته باشی. زن گفت: بله. من قول داده بودم. من یک مسیحی خوب هسستم.
من نمی تونم دروغ بگم. من بهش قول داده بودم که پول رو در تابوت پیش او بذارم.
دوستش گفت: یعنی تو به من میگی تا آخرین سنت از پولش رو توی تابوت گذاشتی؟
زن گفت: بله من اینکارو کردم من همش رو باهم توی حساب بانکی خودم گذاشتم و برای شوهرم یک چک نوشتم.



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:19 | نویسنده : sahar teacher |

" Apple Story "

A teacher teaching Maths to five-year-old student asked him, "If I give you one apple and one apple and one apple, how many apples will you have? "Within a few seconds the student replied confidently, "Four!"

 

The dismayed teacher was expecting an effortless correct answer (three). She was disappointed. "Maybe the child did not listen properly," she thought. She repeated, "My boy, listen carefully. If I give you one apple and one apple and one apple, how many apples will you have?"

 

The student had seen the disappointment on his teacher's face. He calculated again on his fingers. But within him he was also searching for the answer that will make the teacher happy. His search for the answer was not for the correct one, but the one that will make his teacher happy. This time hesitatingly he replied, "Four…"

 

The disappointment stayed on the teacher's face. She remembered that this student liked strawberries. She thought maybe he doesn't like apples and that is making him loose focus. This time with an exaggerated excitement and twinkling in her eyes she asked, "If I give you one strawberry and one strawberry and one strawberry, then how many you will have?"

 

Seeing the teacher happy, the boy calculated on his fingers again. There was no pressure on him, but a little on the teacher. She wanted her new approach to succeed. With a hesitating smile the student enquired, "Three?"

 

The teacher now had a victorious smile. Her approach had succeeded. She wanted to congratulate herself. But one last thing remained. Once again she asked him, "Now if I give you one apple and one apple and one more apple how many will you have?"
Promptly the student answered, "Four!"

 

The teacher was aghast. "How my boy, how?" she demanded in a little stern and irritated voice. In a voice that was low and hesitating young student replied, "Because I already have one apple in my bag."

 

Moral of the Story:
When someone gives you an answer that is different from what you expect, don't think they are wrong. There maybe an angle that you have not understood at all. You will have to listen and understand, but never listen with a predetermined notion.

يك معلم رياضي که به يك پسر پنج ساله رياضي ياد مي‌داد ازش پرسيد: اگر من بهت يك سيب و يك سيب و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسر بعد از چند ثانيه با اطمينان گفت: ۴ تا!

معلم نگران شده انتظار يك جواب صحيح آسان رو داشت (۳). او نا اميد شده بود. او فكر كرد “شايد بچه خوب گوش نكرده است” تكرار كرد: پسرم، خوب گوش كن. اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟

 

پسر كه در قيافه معلمش نوميدي مي‌ديد دوباره شروع كرد به حساب كردن با انگشتانش در حاليكه او دنبال جوابي بود كه معلمش رو خوشحال كند تلاش او براي يافتن جواب صحيح نبود تلاشش براي يافتن جوابي بود كه معلمش را خوشحال كند. براي همين با تامل پاسخ داد “۴..″

 

نوميدي در صورت معلم باقي ماند. به يادش اومد كه این دانش آموز توت فرنگي رو دوست دارد. او فكر كرد شايد پسرك سيب رو دوست ندارد و براي همين نمي‌تونه تمركز داشته باشه. در اين موقع او با هيجان فوق العاده و چشم‌هاي برق‌زده پرسيد: اگر من به تو يك توت فرنگي و يكي ديگه و يكي بيشتر توت فرنگي بدهم تو چند تا توت فرنگي خواهي داشت؟

 

معلم خوشحال بنظر مي‌رسيد و پسرك با انگشتانش دوباره حساب كرد. هیچ فشاری روی او نبود اما روی معلم کمی وجود داشت. او می خواست رویکرد جدیدش به موفقیت بیانجامد. دانش آموز با لبخندی توام با تامل جواب داد “۳؟″

 

حالا خانم معلم تبسم پيروزمندانه داشت. رویکردش موفق شده بود. او می خواست به خودش تبريك بگه ولي يه چيزي مونده بود او دوباره از پسر پرسيد: اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي ديگه بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسرك فوري جواب داد “۴″!

 

خانم معلم مبهوت شده بود و با صداي گرفته و خشمگين پرسيد چطور ؟ آخه چطور؟ پسرك با صداي پايين و با تامل پاسخ داد “براي اينكه من قبلا يك سيب در كيفم داشتم”

 

نتیجه اخلاقی داستان :
وقتی کسی به شما جوابی را می دهد که با آن چیزی که انتظار دارید متفاوت است، فکر نکنید که آنها در اشتباه هستند. شاید زاویه ای است که شما به هیچ وجه درک نکرده اید. باید گوش دهید و درک کنید، اما هرگز با یک تصور از پیش تعیین شده گوش ندهید.



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:17 | نویسنده : sahar teacher |

داستانی را که امروز انتخاب کرده ام و به زبان فارسی هم ترجمه شده، داستان کوتاهی از آنتوان چخوف نویسنده شهیر روس است. این داستان  شرط بندی  نام دارد .

داستانی زیباست که امیدوارم خوانندگان از خواندنش لذت ببرند و لحظه ای آنها رابه  تعمق  وادارد. 

The Bet

Anton Chekhov

It was a dark autumn night. The old banker was walking up and down his study and remembering how, fifteen years before, he had given a party one autumn evening. There had been many clever men there, and there had been interesting conversations. Among other things they had talked of capital punishment. The majority of the guests, among whom were many journalists and intellectual men, disapproved of the death penalty. They considered that form of punishment out of date, immoral, and unsuitable for Christian States. In the opinion of some of them the death penalty ought to be replaced everywhere by imprisonment for life. "I don't agree with you," said their host the banker. "I have not tried either the death penalty or imprisonment for life, but if one may judge a priori, the death penalty is more moral and more humane than imprisonment for life. Capital punishment kills a man at once, but lifelong imprisonment kills him slowly. Which executioner is the more humane, he who kills you in a few minutes or he who drags the life out of you in the course of many years?"

 

یك شب دلگیر پاییزی بود. بانكدار در اتاق كارش بالا و پائین می رفت و مهمانی یی را به خاطر می آورد كه پانزده سال پیش در چنین شبی برگزار كرده بود. آدم های باهوش بسیاری در مهمانی حضور داشتند و گفتگوهای جالبی در گرفته بود. در خلال گفتگوها در باره مجازات مرگ صحبت كردند. اكثر مهمان ها كه میانشان افراد روشنفكر و روزنامه نگار بسیار بودند اعدام را محكوم كردند. آنها این نوع مجازات را منسوخ، غیر اخلاقی و مغایر با مسیحیت می دانستند. به نظر عده ای باید حبس ابد در همه جا جایگزین اعدام می شد.بانكدار؛ میزبان آنها گفت: «من با شما موافق نیستم. من نه اعدام و نه حبس ابد را تجربه كرده ام اما اگر قرار بر پیش داوری باشد من اعدام را بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد می دانم. اعدام بلافاصله می كشد اما حبس ابد به تدریج. كدام جلاد انسانی تر عمل می كند. آنكه شما را در عرض چند دقیقه می كشد یا آنكه طی سال های متمادی جانتان را می گیرد؟



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:15 | نویسنده : sahar teacher |

A woman had 3 girls.

خانمی سه دختر داشت.

One day she decides to test her sons-in-law.

یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند. 

She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.

او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.

Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.

بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.

The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield.

صبح روز بعد او یک ماشین نو "براند "را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.

Thank you !your mother-in-law who loves you!

متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!

A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.

 بعد از چند روز خانم همین کار را با  داماد دومش کرد.

He jumps in the water and saves her also.

او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.

She offers him a new car with the same message on the windshield.

او یک ماشین  نو" براند "با این پیام بهش تقدیم کرد.

Thank you! your mother-in-law who loves you!

متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!

Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.

بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.

While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:

زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون   اینکه حتی یک اینچ تکان بخورد و به این فکر می کرد که:

Finally,it,s about time  that this old witch dies!

بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!

The next morning ,he receives a brand new car with this message .

صبح روز بعد او یک ماشین نو" براند" با این پیام دریافت کرد.

Thank you! Your father-in-law.

متشکرم! پدر زنت!!



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 9:13 | نویسنده : sahar teacher |
صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 15 صفحه بعد